یا فاطمه زهرا
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : جواد جوادی من زينبم، اينجا مسجد جدّم رسولاللَّه است، و حدود يک ماه پس از او. تا به حال اينگونه مادرم به مسجد نيامده بود. چندي پيش مادرم در بستر بيماريَش در خانه بود که ناگهان نمايندگانش در فدک آمدندو خبر دادند ابوبکر آنها را از فدک اخراج نموده و خود با نيرنگ فدک را صاحب شده است. واضح بود که غصب فدکِ مادرم تنها غصب يک باغستان عظيم نيست. بلکه دشمنان در پسِ پردهي آن فراوان قصدهايي دارند و هزاران فتنه. اکنون هم مادرم به مسجد ميرود تا در کنار بازستاندن حقّش تمام نقشههاي آنان را برملا کند و براي آخرين بار با اين مردم و سر کردهاشان ابوبکرِ بر منبر نشسته سخن گويد و بگويد آنچه از جانب خدا وظيفه دارد. ميخواهند بپذيرند يا نپذيرند که قبول نکردنِ اين مردمِ منافق خود بهترين علامتِ عصمت مادرم و گفتههايش است. ولي من حجاب مادرم را خوب ديدهام که هرگز اينگونه به مسجد نخواهد رفت. پس دستور داد پردهاي نصب کردند و خود در ميان عدّهاي از زنان به راه افتاد در حالي که قامت خود را نميتوانست راست بگيرد و لباسش زير پايش ميرفت و من هم با او بودم. يعني او مرا با خود بُرد و همه به پُشت پرده رفتيم. مسجد پُر است از جمعيّت و همه مُستَمِعين منبرِ ابوبکر! همين که رسيديم مادرم زهرا از دل و چنان نالهاي کرد که قلبم را لرزاند و همهي اهل مسجد را به گريه درآورد، آن هم آن مردم را. مثل اينکه به ياد جدّم رسولاللَّه افتادند. مادرم، صبر کرد تا همه ساکت شدند. تا خواست سخن شروع کند باز صداي گريهي مردم بود که در مسجد پيچيد، و اين چند مرتبه تکرار شد. تا بالاخره آرام شدند و مادرم خطابش را شروع نمود: «أبتدي بحمد من هو أولي بالحمد والطول والمجد ألحمداللَّه علي ما أنعم و...». صد حيف که چه معصومهاي و چه کلماتي براي چه کساني و چه قلبهايي. ولي نه، مادرم اگر تنه براي آن مردم و آن دو نفر (ابوبکر و عمر) و تنها گرفتنِ فدکش بود که به مسجد نميآمد و خطبه نميخواند. مادرم خطبه ميخواند تا خطبهي پدرش پيامبر در غدير خم را- که دو ماه و اندي پيش در بازگشت از مکّه خواند- تفسير نمايد. مادرم فاطمه خطبه ميخواند تا آيندگانِ امّت و قيامت بدانند عصمت در کيست و ولايت چيست. بدانند ظلم يعني چه و بدتر از ابليس يعني که. مادرم زهرا سخن ميگفت تا مسلمانان بلکه جهانيان بدانند خلافتي که از پدرم اميرالمؤمنين علي غصب شده همهي پايههاي آن و حتّي منبع ماليِ آن بر روي نفاق و دزدي است. بدانند اين غاصبين مقامي را از اهلش گرفتند که ديگر باز پس نخواهد آمد مگر به دستِ منتقمِ ما اهلبيت. مادر عزيزم خطبه ميخواند تا منِ زينب را که همچون او به ناچار و از روي اضطرار در بازار کوفه و پس از شهادت برادرم حسين سخن ميگويم درس داده باشد و بياموزد که چه بگويم و چگونه شاگردانِ اينان را مفتضح سازم. مادر معصومهام خطبه ميخواند تا يک دنيا معارف و حقايق را به بزرگان بشر بياموزد. و مادر مظلومهام خطبه ميخواند تا فدکش را بگيرد و حقِّ غصب شدهاش را بازگرداند. اين منم که خطبهي مادرم را از ابتدا تا انتها حفظ نمودهام و به نسلهاي آينده ميرسانم که اين کار در اين سنّ تنها از من برميآيد و بس. مادرم ابتدا حمد و ثناي خداوند را نمود و سپس مبعوث شدن جدّمان رسولاللَّه را يادآور شد و از آن پس: رو به مهاجرين و انصار نمود و آنان را متوجه مقام ولايت و اهلبيت نمود و گفت از تقوا و ايمان و مختصري وظايف که همه گوشهاي از علمِ بيمُنتهاي او بود. سپس فرمود: «اي مردم، بدانيد من فاطمهام و پدرم محمّد است، کلام اوّل و آخر من اين است،...». از زحمات پدرش در راه تبليغ رسالت گفت که آن مردم خود همه را شاهد بودند، چه در مکّه و يا در مدينه. و از زحمات همسرش و پدرم اميرالمؤمنين در جنگها گفت. سخن که بدينجا رسيد از رفتار مردم پس از شهادت پيامبر گفت و اينکه چرا اين مردم اينگونه کردهاند. ... مادرم همچنان سخن ميگفت و آن مردَکِ بر منبر نشسته که از ابتدا انتظار داشت مادرم از فدکش گويد، تا به حال متحيّر مانده بود که فاطمهي زهرا چه ميگويد. او خوب ميدانست که مادرم اينها را ميگويد تا بفهماند اقدام به غصب فدک تنها براي غصب ثمرهي باغي نيست، بلکه براي از بين بردن اين معارف و مطالب است که بازگو ميکند و هم برايِ غصب خودِ فدک. مادرم که تا بدينجاي سخنش ريسيدههاي سقيفه را خوب بازکرده بود، از فدکش نيز گفت: «اي پسر ابيقُحافه (ابوبکر)، آيا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببري ولي من از پدرم ارث نبرم؟ مطلبي تعجّبآور و متحيّرکننده آوردهاي که از روي جرأت بر قطعِ رحمِ رسولاللَّه و شکستنِ پيمان چنين اقدامي کردهايد!...». ديگر مثل اينکه دلِ مادرم به تنگ آمده بود. پس خطاب به پدرش درد دلهايي نمود. مردم، در تمام اين مدّت مات بودند و گوش فراميدادند. آيا اين پيامبر است که زنده شده و يا جبرئيل مستقيماً با آنان سخن ميگويد؟! که صداي مادرم قلبشان را لرزاند: «...، اين چه سُستي است در ياريِ من و چه ضعفي است در کمک به من و چه کوتاهي است دربارهي حقّ من و چه خوابي است که در مورد ظلمِ به من شما را در ربوده است؟...» و گفت آنچه آنان با ما کرده بودند و يا تماشاگر بودند. توبيخشان کرد که چرا بپا نميخيزيد و اينگونه زبونوار و متملّقگونه سر خم مينمايند و دستِ ناحقّ ميفشارند. چرا تا اين حدّ راضي به حقکُشي و حقيقتپوشياند؟ گفت کسي که دختر پيامبر را عزيز ندارد بر اوست عار و عذابِ خداوند. و باز هم از فرمودههاي پدرش دربارهي خودش را بيان کرد و در اين مدّت مهر سکوت بر دهان همه خورده بود. تا مادرم ساکت شد. مادرم که ساکت شد از بالاي منبر صدايي آمد که دورويي و حيلهاش را با چشم هم ميشد ديد و از پشت پرده دانستم صداي ابوبکر است: شروع به تعريف از مادرم نمود و اين کارِ هميشگي او بود، آرامش با نفاق. گريهي با تزوير و اظهار محبّت با خيانت. سپس براي اينکه غصب فدک را شرعي! و قانوني جلوه دهد، حديثي را عنوان کرد که: «ما گروه انبياء ارث بُرده نميشويم (کسي از ما ارث نميبَرَد)، آنچه از ما ميماند صدقه است». ولي ندانست با مادرم يعني فاطمهي زهرا سخن ميگويد و او برتر از انبياست. مادرم با خواندن چند آيه دربارهي ارث بُردنِ انبيا همچون حضرت داوود کلام آنان را باطل کرد و جوابشان را داد و جهالت آنان را بر ملا نمود. کار که اينگونه شد آن معدنِ نيرنگ حيلهاي ديگر ريخت و اين بار حرف از مردم به ميان آورد که من براي اينان چنين نمودم و همه به غصبِ فدک راضيَند. مادرم چون چنين شنيد و ميدانست مردم همه بدَشان ميآيد فدک غصب شود، از اين پس آنان را توبيخي سخت نمود. چون در ميان مردم بسياري بودند که کينهي بخشش فدک از سوي پيامبر و به امر خداوند به مادرم فاطمه را به دل گرفته بودند. کينه و حسد از اين موهبت الهي. و مادرم از مسجد بيرون آمد در حالي که حجّتِ الهي را بر همگان تمام نموده بود و خود بيرَمَق به خانه بازگشت. اکنون چند روزي از حادثهي مسجد ميگذرد. براي آخرين اتمام حجّت و اينکه مبادا هيچگونه بهانهاي بياورند که ما ندانستيم و نميخواستيم چنين شود، مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک (ابوبکر) رفت و با او احتجاجي سخت نمود. آن چنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشتهاي باز پس دهد، و مادرم همراه با سَنَد فدک و دست در دست برادرم حسن از نزد او خارج شد. اما: هنوز چيزي از راه نيامده بود که غاصبِ دوّم (عمر) از مقابل نمايان شده بود. اينها را بعد من فهميدم. عمر آمده بود و گويا اين بار نيز از سوي خودِ ابوبکر مأموريّتي داشت. چون از مادرم سوال نموده بود از کجا ميآيي، و اين سؤال هيچ معنايي ندارد مگر اينکه او سابقهاي از قضيّه داشته باشد! مادرم گفته بود از خانهي ابوبکر ميآيم و از بازستانيِ فدکم. عمر سند نوشته شدهي ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت بايد اين سند را ميگرفت چنان...! نميدانم بگويم يا نه؟ ولي بگذار بگويم. بگذار بنالم و همهي عالم بشنوند چه کساني با مادرمان و دختر پيامبر چه کردند. پس با اينکه از عُمق درون ميسوزم فرياد ميزنم: چنان به صورت مادرم سيلي زده بود که مادرم به يک طرف افتاده بود، سندِ فدک به سوي ديگر و برادرم حسن آن طرف و گوشوارهي مادرم آن سوتر. و اين باباي مظلومم علي است که از پشت در مرتّب سَر ميکشد و انتظارِ بازگشت مادرم را دارد. نميدانم. حتماً برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود. مادرم، چون از راه ميرسد از ماجراي کوچه و ديگر قضايا هيچ نميگويد. تنها سؤال ميکند که چرا پدرمان اينگونه زانوي غم بغل نموده و حقّش آنگونه غصب ميشود. آخر تا اين حدّ صبر و تحمّل و دست نگهداري...؟! پدرم مظلوممان هم خاطر او را به دست ميآورد و اينکه فعلاً بايد صبر نمود. خوب به ياد دارم مادرم که از راه رسيده چادرش خاکي بود و از آن روز به بعد هميشه از ما کودکانش و پدرمان روي خود را ميپوشاند!!و ديگر مادرمان زمينگير شد.آري، فدک اينگونه رفت.دل مادرمان شکست و اين دلِ شکسته هيچگاه بازنگشت و راضي نشد. مادرم فاطمهي زهرا تا آخرين لحظات نفرين و غصب بر غاصبين خلافت و فدک داشت و همانگونه چشم از اين جهان بست.من راضيهام، اينجا خانهي من است، و مدّتي از شهادت پدرم ميگذرد.از آن روزي که به درِ خانهام ريختند و گفتم که چه کردند روز به روز شکستهتر ميشوم.گريه امانم نميدهد و به هيچ طرف نميتوانم بنگرم.اين سو درِ خانه است و پشتِ در که مرا به ياد طفل نازنينم «محسن» مياندازد.آن طرفِ خانه فرزندان زانو بغل گرفتهاماند که بيصدا اشک ميريزند. آن سوتر قبر پدرم است، در مسجد هم نامردان و دشمنان همسرم و از همه دردناکتر چهرهي غمبار همسرم اميرالمؤمنين. اين روزها چروکهاي پيشانيَش کاملاً پيداست که او دو چندانِ من مصيبت دارد. او به اضافهي همهي اينها مرا هم ميبيند که در بستر افتادهام و تمام کارهايم را با يک دست انجام ميدهم! مي بيند که وقتِ برخاستن چگونه برميخيزم و هميشه به يک پهلو ميخوابم و ميبيند چگونه ميگريم و خود نميتواند کاري انجام دهد که پيامبر چنين دستورش داده است.ولي دلخوشيِ من اين است که تا به حال نگذاردهام روي مرا ببيند. هرازگاه که او يا هر کدام از فرزندانم داخل ميشوند رويم را ميگيرم تا لااقلّ غصّهي اين يکي را نخورند. آخر رويم کاملاً کبود شده و چشمم آسيب ديده و گوشم هم. آري، اين است حال و روز خانهي من و کار شب و روز من آه و ناله، گريه و اشک و غصّه و درد. صبح و ظهر و شب و همه وقت ميگريم و مينالم.آن قدر ميگريم که با اين مدّت کم گريه کردنم مرا يکي از گريهکنندگان عالَم- که پنج نفرند- ميدانند، تا اينکه روزي:همسرم را ميبينم که با هزار زحمت ميخواهد کلامي را بگويد و نميگويد، تا بالاخره چنين بيان مينمايد:فاطمهام، مردم مدينه به من ميگويند گريه و زاريِ فاطمه استرحت را از ما گرفته است. به او بگو يا روز گريه کند يا شب.و من هيچ تعجّب نميکنم. از مردمي که چند روزِ قبل- که تازه پدرم را به خاک سپرده بوديم- به خانهام ريختند و آن چنان کردند و با همسرم آنگونه نمودند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار همه از او برگشتند و مرتدّ شدند و تنهايش گذاردند، ديگر اين حرفها تعجّبي ندارد و براي من هم تازگي ندارد. شايد هم اين بهانهاي ديگر است براي مقصودي شومتر؟! من هم که ديگر با گريه عجين شده بودم و جدايي من از گريه معني نداشت. مگر ميشود اين منظرهها را ببينم و بدانم دشمنان چه با دينِ خدا کردهاند و ساکت بنشينم.پس هر روز دست حسن و حسينم را ميگيرم و آنها را با خود به بيرون مدينه ميبَرم و به دور از اين شهر غريب زير سايهي درختي مينشينم و زار ميزنم. آخر در اين شهر ديگر نميتوان به تنهايي رفت و آمد کرد! عجيب است که در شهر پيامبر و چند هفته پس از او تنها خانهاي که ايمن نيست خانهي تنها دختر و فرزند اوست و تنها خانوادهاي که امان ندارند تنها يادگارانِ اويند. دخترش و دامادش و نوههايش! آن قدر رفتم و گريستم که آن محلّ «بيت الأحزان» (خانهي غمها) نام گرفت. امّا مگرِ من مجروح و منِ غم ديده چقدر طاقت دارم؟ مني که سينهام مجروح است و پهلويم آزُرده. مني که صورتم کبود است و چشمم آسيب ديده و مني که بازويم وَرَم کرده و فرزندِ نارسيدهام را با ضرب لَگَد چيدهاند. با اينکه توان رفتن به آنجا را ندارم ولي باز هم ميروم تا مبادا استراحت اين مردم از بين برود. روزي که آمدم بنشينم و عقدههاي دلم را کمي تسکين دهم، ديدم سايهبانِ مرا قطع کردهاند!! حالا معلوم شد که گريههاي من استراحت و خواب آنها را نگرفته بود. گريههاي من همچون تيرهايي بود که بر قلبشان مينشست و روز به روز مفتضحتر ميشدند و آنها از اين ميهراسيدند. همسرم، بيحرمتي را که تا به اين حدّ ديد، خود آمد و چهار ديواري درست نمود تا من بگريم. هر روز ميرفتم و در آن چهار ديواري ميگريستم و روزها همچون سالهاي پُر درد و رنج ميگذشت. اکنون کاملاً بستري شدهام و برخاستن از جايم هم برايم مشکل است و من بيش از هجده بهار نديدهام. در اين دو ماهِ پس از پدرم بيش از پنجاه سال شکسته شدهام و اين خود عجيب است. آخر من در اين دو ماه بيش از پنجاه سال مصيبت ديدهام. چه مصيبتهاي روحي و چه مصيبتهاي جسمي. من شهيدهام، اين اطاق من است، و هفتهي آخر زندگاني من. کمکم حسّ ميکنم روزهايِ آخر زندگاني است. مثل اينکه همه اين را حسّ کردهاند، به خصوص آنها که باعث اين حال و روز من شدهاند. بدنم روز به روز تحليل رفته و جز شَبَحي از من باقي نمانده است. دشمنان عجيب به دست و پا افتادهاند. شب و روز در فکرند تا نقشهاي ترتيب دهند و در اين روزهاي آخر طرح دوستي و آشتي با من و خاندان نبوّت بريزند. و اين نه چون دلشان به حال من سوخته يا پشيمان شدهاند که روز به روز خوشحالتر و در جنايات خود استوارترند، بلکه ميخواهند تا با مکر و حيله جنايات خود را پردهپوشي کنند. براي همين تا به حال چندين مرتبه از همسرم اميرالمؤمنين درخواست عيادتِ مرا نمودهاند!! واقعاً بيحيايي هم حدّي دارد. يعني تا اين حدّ ميشود بشري از انسانيّت و همه چيز به دور باشد؟! ولي بگذار بيايند. بگذار به عيادت من بيايند. کاري کنم تا ابد خودشان و مُريدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به اين عيادت آمدند. حال کارِشان به جايي رسيده که دينِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهي و خاندانِ وحي را به مسخره ميگيرند. به حدّي از ابليس پيشتر رفتهاند که ميخواهند به معصومين حيله بزنند. پس بگذار بيايند که خداوند ميفرمايد: «ومکروا و مکر اللَّه واللَّه خير الماکرين [1] ». آخرين بار که از همسرم اجازهي عيادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اينگونه اجازهي عيادت بگيرند. اميرالمؤمنين هم بر من وارد شد و فرمود: اي زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) ميخواهند از تو عيادت کنند. آيا اجازه ميدهي؟ و من گفتم:خانه خانهي توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه ميخواهي بکن. - پس روي خود را بپوشان. من هم روي خود را پوشاندم و رو به طرف ديوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولي سلامي بيجواب. جوابِ سلامِ اينان نه تنها واجب نيست که حرام است. اگر من جواب سلام اينان را ميدادم تا ابد ميگفتند: فاطمه مسلمانيِ اينان را قبول داشته است.و آن دو نيز اين را خوب دانستند که سلامِ بيجواب يعني کفر و نفاق، ولي آنها به اين اندازه حيا نکردند. آمدند و رو به رويِ من نشستند. روي خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندين بار.و آنها چون چنين ديدند فهميدند اين بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهيِ خود را شروع نمودند:من در جواب فقط گفتم: من با شما کلمهاي سخن نخواهم گفت مگر پس از آني که پدرم را ملاقات نمايم و از جناياتِ شما شکايت کنم. آن دو نفر هم خود را به نشنيدن زدند و باز هم عذرخواهي نمودند و از من حلاليّت خواستند! و من ديدم فعلاً همين اندازه خواري و بيآبروييِ ظاهري کافي است. اکنون نوبت محاکمه و آخرين کلامِ من با اين دو رسيده است.پس رو به همسرم اميرالمؤمنين نمودم:من که با اينان سخن نميگويم. ولي سؤالي ميکنم اگر راست گفتند هر چه خواستم ميکنم.و خطاب به آنان گفتم:شما را به خدا قسم ميدهم، آيا به ياد داريد پيامبر در نيمهي شب شما را طلبيد و فرمود: فاطمه پارهي تن من است و من از اويم، هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسي است که در زمانِ حياتِ من او راآزُرده و هرکس در حياتِ من او را بيازارد گويي پس از من آزارش نموده است.گفتند: آري شنيديم.و من گفتم:الحمداللَّه. خداوندا، و اي کساني که در اينجا حاضريد شاهد باشيد اين دو مرا آزار دادهاند در زندگانيام و در دَمْهاي مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمايم و شکايت از جناياتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرين ميکنم. ابوبکر و عمر که کار را اينگونه ديدند و فهميدند کار از اوّل بدتر شد حيلهي هميشگيِ خود را شروع کردند: آه و نالهي ابوبکر و خشونت و نعرهي عمر. ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فرياد کشيد که اين مسئله اين قدر ناراحتي ندارد!! و سپس برخاستند و رفتند.ديگر روزهايِ آخر عمرِ من سپري ميشود.امروز آخرين روزِ زندگانيِ من است. ديشب پدرم را خواب ديدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دين برايش گفتم و او بشارت داد که ديگر به همين زودي نزدش خواهم رفت.آري، امروز روزِ آخر زندگاني من است و فردا اوّل روزِ يتيمي فرزندانم. پس آنها را صدا ميکنم، شستشويشان ميدهم و شانه بر سرشان ميزنم. نگاه به چهرهي معصومشان و فکر فردايِشان امانم را ميبُرد. ولي به زحمت لبخند ميزنم و به سختي دستم را بالا ميآورم و آنها خوشحال از اينکه حالِ مادرشان کمي بهبود يافته است.نوازش کودکانم که تمام ميشود کمکم بايد خود را براي ملاقات با پروردگار آماده نمايم. به اسماء ميگويم آب بياورد و با آن وضو ميگيرم و لباسِ نماز خود را به تن ميکنم. ولي باز هم فرزندانم، آنها که هيچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه ميکنم به بهانهي دعايِ براي من سرِ قبر جدّشان بروند.و خود در اطاقي براي خلاصي از اين دنيا و مردمِ اين شهر ميآسايم و به اسماء ميگويم سورهي «يس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هيچ وگرنه بداند زينبِ چهار سالهام بايد خانهداري کند و با غمِ يتيمي بسازد.من علي همسر فاطمهام، اينجا مدينه است و اوّل روزِ تنهايي من.در مسجد بودم و نزديکيهاي ظهر که صداي زناني را شنيدم:به خانه بشتاب که گمان نداريم فاطمهات را زنده درک کني.از ناباوريِ آنچه شنيده بودم لحظاتي بُهتزده ماندم و چون به خود آمدم به طرف خانه دويدم. در مسافتِ کوتاه بين مسجد و خانهام چندين بار به زمين خوردم تا بالاخره به خانه رسيدم و خود را به داخلِ اطاقِ فاطمهام انداختم:اي وايِ من، زهرايم رو به قبله آرام آرميده و پارچهاي سفيد بر روي خود کشيده است.و اين ديگر نهايتِ غربتِ من بود که تنها يارم از دستم رفته بود. پس از عُمق درون ناليدم و زهرايم را صدا زدم.امّا او همچنان آرميده بود. باز صدايش زدم و صدايش زدم ولي همه بيجواب ماند. آخر گفتم:فاطمهام، من علي هستم. با من سخن بگوي.که اين بار اگر جواب نميداد من هم به او ملحق ميشدم.چشمهاي بيرَمَقِ خود را بازکرد و من به بالين او شتافتم و هر دو به حال يکديگر ساعتي گريستيم. او به مظلومي و تنهاييِ من و من به مظلومي و هجرانِ او.کمي که آرام شديم، همسرم که در نُه سال زندگي يک دنيا وفا و صفا و سراپا اطاعت را نشان داده بود از من حلاليّت ميخواست!چه بگويم؟ با گريه ميگويم: «پناه ميبرم به خدا! تو خدا را بهتر از ديگران ميشناسي و نيز تو نيکوکارتر و متّقيتر و عزيزتر، و هم خوف تو از خدا بيشتر از آن است که من تو را به مخالفتِ خود بازخواست نمايم،...». فاطمهام، گويي از اين سخنم سينهاش سبک شد. پس شروع کرد وصيّتهايش را که همان درد دلهايش بود براي من گفتن و من بودم که از جان و دل ميشنيدم: «... وصيّت ميکنم مرا در تابوت پوشيدهاي بگذاري،... و وصيّت ميکنم هيچ کدام از اينان که به من ظلم نمودند و حقّ مرا گرفتند در تشييع و دفنِ من حاضر نگردند، چرا که اينان دشمنانِ من و دشمنان رسولاللَّه هستند، و نيز هيچ يکِشان و هيچ يک از پيروانشان بر من نماز نخوانند. مرا شب دفن، هنگامي که چشمها آرام ميگيرد و به خواب فرو ميرود...». و وصيّت نمود که قبرش از همه مخفي بماند!!فاطمه وصيّتهايش تمام شده بود و ديگر هيچ کاري در اين عالم نداشت پس آرام آرميد و ديگر براي هميشه از اين دنيا راحت شد.حال اين منم و اين مدينه و يک شهر دشمن و جاي جايش يادبودِ مصيبتهاي فاطمهام.بايد همينگونه صبر کنم که اگر استخواني در گلو داشتم و خاري در چشم از اين آسودهتر بود. من مقداد، از صحابهي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و باقيماندگانِ بر ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام هستم، اينجا در خانهي مولايم علي است و دَمْهاي غروبِ عزاي فاطمه دختر پيامبر. از وقتي خبرِ از دنيا رفتن فاطمه زهرا عليهاالسلام در مدينه پيچيده اين شهر يک پارچه عزا شده است. همانند روزي که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از دنيا رفته بود.و من سراپا غيظم از اين مردم که تا ديروز از صداي نالهي فاطمه به همسرش اميرالمؤمنين عليهالسلام شکايت ميبُردند و امروز اينگونه عزا نشان ميدهند. گويي همه بُهتزده شدهاند و شهادتِ فاطمه عليهاالسلام آنان را از خواب بيدار کرده است ولو براي لحظهاي.شايد هم اين نقشهي خود منافقين و غاصبين خلافت باشد! اينگونه ميکنند که جناياتِ خودشان را بپوشانند و از يادها بيرون کنند.و اکنون اين آفتابِ مدينه است که رو به مغرب گذارده و اين شهر مدينه زير نورِ غمناکِ غروب، که با فقدان فاطمه غمناکتر مينمايد.مردمِ مدينه اطراف خانهي فاطمه عليهاالسلام را گرفتهاند و منتظرند تا در نمازو تشييعِ او شرکت کنند و جلوتر از همه همان دو نفر:ابوبکر و عمر!به راستي عجب مردماني پيدا ميشوند. يک نفر نيست بگويد همين ديروز بود عمر همين در را به آتش کشيد؟ همين مردمان بودند که هر کدام- براي اينکه از قافله عقب نمانند- دستهاي هيزم ميآوردند...، و همهاشان نالهي فاطمه عليهاالسلام را شنيدند؟هنوز درِ خانه نيمسوخته است و آثار شعله بر در و ديوار نمايان. اين چه بازي و نفاقي است از خود نشان ميدهند. يا اينکه اين بار جمع شدهاند تا به بهانهاي خانه را خراب کنند؟!!که صداي ابوذر همه را به خود آورد: علي ميگويد تشييع فاطمه به تأخير افتاد.و همگان خيال کردند مراسم تشييع فردا خواهد بود و به همين خيال رفتند. ما نيز پس از اندي به خانههايمان بازگشتيم.نميدانم چه قدر از شب گذشته بود که درِ خانهام به صدا درآمد. آمدم و فرستادهي مولايم اميرالمؤمنين عليهالسلام را ديدم که براي نماز و تشييع فاطمهاش مرا نيز خوانده است!!حاضر بودم تمام هستيام را از من بگيرند و اين افتخار نصيبم شود:شرکت در نماز و تشييع و دفن ناموسِ پروردگار فاطمه زهرا عليهاالسلام.با عجله آمدم. منظرهي غريبي بود!شنيدم مولايمان علي زهرايش را غسل و کفن نموده و ميديدم چگونه هر لحظه شکستهتر ميشود. آخر مولاي مظلومم علي چگونه آن سينهي شکسته و کتف مجروح و آن بازوي ورم کرده را غسل داده است.
نظرات شما عزیزان:
پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |