از میان شعله ها
یا فاطمه زهرا
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:34 ::  نويسنده : جواد جوادی

من زينبم، اينجا مسجد جدّم رسول‏اللَّه است، و حدود يک ماه پس از او.

تا به حال اين‏گونه مادرم به مسجد نيامده بود.

چندي پيش مادرم در بستر بيماريَش در خانه بود که ناگهان نمايندگانش در فدک آمدندو خبر دادند ابوبکر آنها را از فدک اخراج نموده و خود با نيرنگ فدک را صاحب شده است.

واضح بود که غصب فدکِ مادرم تنها غصب يک باغستان عظيم نيست. بلکه دشمنان در پسِ پرده‏ي آن فراوان قصدهايي دارند و هزاران فتنه. اکنون هم مادرم به مسجد مي‏رود تا در کنار بازستاندن حقّش تمام نقشه‏هاي آنان را برملا کند و براي آخرين بار با اين مردم و سر کرده‏اشان ابوبکرِ بر منبر نشسته سخن گويد و بگويد آنچه از جانب خدا وظيفه دارد. مي‏خواهند بپذيرند يا نپذيرند که قبول نکردنِ اين مردمِ منافق خود بهترين علامتِ عصمت مادرم و گفته‏هايش است.

ولي من حجاب مادرم را خوب ديده‏ام که هرگز اينگونه به مسجد

نخواهد رفت. پس دستور داد پرده‏اي نصب کردند و خود در ميان عدّه‏اي از زنان به راه افتاد در حالي که قامت خود را نمي‏توانست راست بگيرد و لباسش زير پايش مي‏رفت و من هم با او بودم. يعني او مرا با خود بُرد و همه به پُشت پرده رفتيم.

مسجد پُر است از جمعيّت و همه مُستَمِعين منبرِ ابوبکر!

همين که رسيديم مادرم زهرا از دل و چنان ناله‏اي کرد که قلبم را لرزاند و همه‏ي اهل مسجد را به گريه درآورد، آن هم آن مردم را. مثل اينکه به ياد جدّم رسول‏اللَّه افتادند.

مادرم، صبر کرد تا همه ساکت شدند. تا خواست سخن شروع کند باز صداي گريه‏ي مردم بود که در مسجد پيچيد، و اين چند مرتبه تکرار شد.

تا بالاخره آرام شدند و مادرم خطابش را شروع نمود:

«أبتدي بحمد من هو أولي بالحمد والطول والمجد ألحمداللَّه علي ما أنعم و...».

صد حيف که چه معصومه‏اي و چه کلماتي براي چه کساني و چه قلب‏هايي.

ولي نه، مادرم اگر تنه براي آن مردم و آن دو نفر (ابوبکر و عمر) و تنها گرفتنِ فدکش بود که به مسجد نمي‏آمد و خطبه نمي‏خواند.

مادرم خطبه مي‏خواند تا خطبه‏ي پدرش پيامبر در غدير خم را- که دو ماه و اندي پيش در بازگشت از مکّه خواند- تفسير نمايد.

مادرم فاطمه خطبه مي‏خواند تا آيندگانِ امّت و قيامت بدانند

عصمت در کيست و ولايت چيست. بدانند ظلم يعني چه و بدتر از ابليس يعني که.

مادرم زهرا سخن مي‏گفت تا مسلمانان بلکه جهانيان بدانند خلافتي که از پدرم اميرالمؤمنين علي غصب شده همه‏ي پايه‏هاي آن و حتّي منبع ماليِ آن بر روي نفاق و دزدي است.

بدانند اين غاصبين مقامي را از اهلش گرفتند که ديگر باز پس نخواهد آمد مگر به دستِ منتقمِ ما اهل‏بيت.

مادر عزيزم خطبه مي‏خواند تا منِ زينب را که همچون او به ناچار و از روي اضطرار در بازار کوفه و پس از شهادت برادرم حسين سخن مي‏گويم درس داده باشد و بياموزد که چه بگويم و چگونه شاگردانِ اينان را مفتضح سازم.

مادر معصومه‏ام خطبه مي‏خواند تا يک دنيا معارف و حقايق را به بزرگان بشر بياموزد.

و مادر مظلومه‏ام خطبه مي‏خواند تا فدکش را بگيرد و حقِّ غصب شده‏اش را بازگرداند.

اين منم که خطبه‏ي مادرم را از ابتدا تا انتها حفظ نموده‏ام و به نسل‏هاي آينده مي‏رسانم که اين کار در اين سنّ تنها از من برمي‏آيد و بس.

مادرم ابتدا حمد و ثناي خداوند را نمود و سپس مبعوث شدن جدّمان رسول‏اللَّه را يادآور شد و از آن پس:

رو به مهاجرين و انصار نمود و آنان را متوجه مقام ولايت و اهل‏بيت نمود و گفت از تقوا و ايمان و مختصري وظايف که همه گوشه‏اي از علمِ بي‏مُنتهاي او بود. سپس فرمود:

«اي مردم، بدانيد من فاطمه‏ام و پدرم محمّد است، کلام اوّل و آخر من اين است،...».

از زحمات پدرش در راه تبليغ رسالت گفت که آن مردم خود همه را شاهد بودند، چه در مکّه و يا در مدينه.

و از زحمات همسرش و پدرم اميرالمؤمنين در جنگ‏ها گفت.

سخن که بدينجا رسيد از رفتار مردم پس از شهادت پيامبر گفت و اينکه چرا اين مردم اينگونه کرده‏اند.

...

مادرم همچنان سخن مي‏گفت و آن مردَکِ بر منبر نشسته که از ابتدا انتظار داشت مادرم از فدکش گويد، تا به حال متحيّر مانده بود که فاطمه‏ي زهرا چه مي‏گويد. او خوب مي‏دانست که مادرم اينها را مي‏گويد تا بفهماند اقدام به غصب فدک تنها براي غصب ثمره‏ي باغي نيست، بلکه براي از بين بردن اين معارف و مطالب است که بازگو مي‏کند و هم برايِ غصب خودِ فدک.

مادرم که تا بدينجاي سخنش ريسيده‏هاي سقيفه را خوب بازکرده بود، از فدکش نيز گفت:

«اي پسر ابي‏قُحافه (ابوبکر)، آيا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببري ولي من از پدرم ارث نبرم؟ مطلبي تعجّب‏آور و متحيّرکننده آورده‏اي که از روي جرأت بر قطعِ رحمِ رسول‏اللَّه و شکستنِ پيمان چنين اقدامي کرده‏ايد!...».

ديگر مثل اينکه دلِ مادرم به تنگ آمده بود. پس خطاب به پدرش درد دل‏هايي نمود.

مردم، در تمام اين مدّت مات بودند و گوش فرامي‏دادند. آيا اين پيامبر است که زنده شده و يا جبرئيل مستقيماً با آنان سخن مي‏گويد؟! که صداي مادرم قلبشان را لرزاند:

«...، اين چه سُستي است در ياريِ من و چه ضعفي است در کمک به من و چه کوتاهي است درباره‏ي حقّ من و چه خوابي است که در مورد ظلمِ به من شما را در ربوده است؟...»

و گفت آنچه آنان با ما کرده بودند و يا تماشاگر بودند.

توبيخشان کرد که چرا بپا نمي‏خيزيد و اينگونه زبون‏وار و متملّق‏گونه سر خم مي‏نمايند و دستِ ناحقّ مي‏فشارند. چرا تا اين حدّ راضي به حق‏کُشي و حقيقت‏پوشي‏اند؟ گفت کسي که دختر پيامبر را عزيز ندارد بر اوست عار و عذابِ خداوند. و باز هم از فرموده‏هاي پدرش درباره‏ي خودش را بيان کرد و در اين مدّت مهر سکوت بر دهان همه خورده بود. تا مادرم ساکت شد.

مادرم که ساکت شد از بالاي منبر صدايي آمد که دورويي و حيله‏اش را با چشم هم مي‏شد ديد و از پشت پرده دانستم صداي ابوبکر است:

شروع به تعريف از مادرم نمود و اين کارِ هميشگي او بود، آرامش با نفاق. گريه‏ي با تزوير و اظهار محبّت با خيانت.

سپس براي اينکه غصب فدک را شرعي! و قانوني جلوه دهد، حديثي را عنوان کرد که:

«ما گروه انبياء ارث بُرده نمي‏شويم (کسي از ما ارث نمي‏بَرَد)، آنچه از ما مي‏ماند صدقه است».

ولي ندانست با مادرم يعني فاطمه‏ي زهرا سخن مي‏گويد و او برتر از

انبياست. مادرم با خواندن چند آيه درباره‏ي ارث بُردنِ انبيا همچون حضرت داوود کلام آنان را باطل کرد و جوابشان را داد و جهالت آنان را بر ملا نمود.

کار که اينگونه شد آن معدنِ نيرنگ حيله‏اي ديگر ريخت و اين بار حرف از مردم به ميان آورد که من براي اينان چنين نمودم و همه به غصبِ فدک راضيَند. مادرم چون چنين شنيد و مي‏دانست مردم همه بدَشان مي‏آيد فدک غصب شود، از اين پس آنان را توبيخي سخت نمود. چون در ميان مردم بسياري بودند که کينه‏ي بخشش فدک از سوي پيامبر و به امر خداوند به مادرم فاطمه را به دل گرفته بودند. کينه و حسد از اين موهبت الهي.

و مادرم از مسجد بيرون آمد در حالي که حجّتِ الهي را بر همگان تمام نموده بود و خود بي‏رَمَق به خانه بازگشت.

اکنون چند روزي از حادثه‏ي مسجد مي‏گذرد.

براي آخرين اتمام حجّت و اينکه مبادا هيچ‏گونه بهانه‏اي بياورند که ما ندانستيم و نمي‏خواستيم چنين شود، مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک (ابوبکر) رفت و با او احتجاجي سخت نمود. آن چنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشته‏اي باز پس دهد، و مادرم همراه با سَنَد فدک و دست در دست برادرم حسن از نزد او خارج شد.

اما:

هنوز چيزي از راه نيامده بود که غاصبِ دوّم (عمر) از مقابل نمايان

شده بود. اينها را بعد من فهميدم. عمر آمده بود و گويا اين بار نيز از سوي خودِ ابوبکر مأموريّتي داشت. چون از مادرم سوال نموده بود از کجا مي‏آيي، و اين سؤال هيچ معنايي ندارد مگر اينکه او سابقه‏اي از قضيّه داشته باشد!

مادرم گفته بود از خانه‏ي ابوبکر مي‏آيم و از بازستانيِ فدکم. عمر سند نوشته شده‏ي ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت بايد اين سند را مي‏گرفت چنان...!

نمي‏دانم بگويم يا نه؟ ولي بگذار بگويم. بگذار بنالم و همه‏ي عالم بشنوند چه کساني با مادرمان و دختر پيامبر چه کردند. پس با اينکه از عُمق درون مي‏سوزم فرياد مي‏زنم:

چنان به صورت مادرم سيلي زده بود که مادرم به يک طرف افتاده بود، سندِ فدک به سوي ديگر و برادرم حسن آن طرف و گوشواره‏ي مادرم آن سوتر.

و اين باباي مظلومم علي است که از پشت در مرتّب سَر مي‏کشد و انتظارِ بازگشت مادرم را دارد.

نمي‏دانم. حتماً برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود.

مادرم، چون از راه مي‏رسد از ماجراي کوچه و ديگر قضايا هيچ نمي‏گويد. تنها سؤال مي‏کند که چرا پدرمان اينگونه زانوي غم بغل نموده و حقّش آنگونه غصب مي‏شود. آخر تا اين حدّ صبر و تحمّل و دست نگهداري...؟!

پدرم مظلوممان هم خاطر او را به دست مي‏آورد و اينکه فعلاً بايد صبر نمود. خوب به ياد دارم مادرم که از راه رسيده چادرش خاکي بود و

از آن روز به بعد هميشه از ما کودکانش و پدرمان روي خود را مي‏پوشاند!!و ديگر مادرمان زمين‏گير شد.آري، فدک اينگونه رفت.دل مادرمان شکست و اين دلِ شکسته هيچگاه بازنگشت و راضي نشد. مادرم فاطمه‏ي زهرا تا آخرين لحظات نفرين و غصب بر غاصبين خلافت و فدک داشت و همان‏گونه چشم از اين جهان بست.من راضيه‏ام، اينجا خانه‏ي من است، و مدّتي از شهادت پدرم مي‏گذرد.از آن روزي که به درِ خانه‏ام ريختند و گفتم که چه کردند روز به روز شکسته‏تر مي‏شوم.گريه امانم نمي‏دهد و به هيچ طرف نمي‏توانم بنگرم.اين سو درِ خانه است و پشتِ در که مرا به ياد طفل نازنينم «محسن» مي‏اندازد.آن طرفِ خانه فرزندان زانو بغل گرفته‏ام‏اند که بي‏صدا اشک مي‏ريزند.

آن سوتر قبر پدرم است، در مسجد هم نامردان و دشمنان همسرم و از همه دردناکتر چهره‏ي غم‏بار همسرم اميرالمؤمنين. اين روزها چروک‏هاي پيشانيَش کاملاً پيداست که او دو چندانِ من مصيبت دارد.

او به اضافه‏ي همه‏ي اينها مرا هم مي‏بيند که در بستر افتاده‏ام و تمام کارهايم را با يک دست انجام مي‏دهم! مي بيند که وقتِ برخاستن چگونه برمي‏خيزم و هميشه به يک پهلو مي‏خوابم و مي‏بيند چگونه مي‏گريم و خود نمي‏تواند کاري انجام دهد که پيامبر چنين دستورش داده است.ولي دلخوشيِ من اين است که تا به حال نگذارده‏ام روي مرا ببيند. هرازگاه که او يا هر کدام از فرزندانم داخل مي‏شوند رويم را مي‏گيرم تا لااقلّ غصّه‏ي اين يکي را نخورند. آخر رويم کاملاً کبود شده و چشمم آسيب ديده و گوشم هم.

آري، اين است حال و روز خانه‏ي من و کار شب و روز من آه و ناله، گريه و اشک و غصّه و درد.

صبح و ظهر و شب و همه وقت مي‏گريم و مي‏نالم.آن قدر مي‏گريم که با اين مدّت کم گريه کردنم مرا يکي از گريه‏کنندگان عالَم- که پنج نفرند- مي‏دانند، تا اينکه روزي:همسرم را مي‏بينم که با هزار زحمت مي‏خواهد کلامي را بگويد و نمي‏گويد، تا بالاخره چنين بيان مي‏نمايد:فاطمه‏ام، مردم مدينه به من مي‏گويند گريه و زاريِ فاطمه استرحت را از ما گرفته است. به او بگو يا روز گريه کند يا شب.و من هيچ تعجّب نمي‏کنم.

از مردمي که چند روزِ قبل- که تازه پدرم را به خاک سپرده بوديم- به خانه‏ام ريختند و آن چنان کردند و با همسرم آن‏گونه نمودند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار همه از او برگشتند و مرتدّ شدند و تنهايش گذاردند، ديگر اين حرف‏ها تعجّبي ندارد و براي من هم تازگي ندارد. شايد هم اين بهانه‏اي ديگر است براي مقصودي شومتر؟!

من هم که ديگر با گريه عجين شده بودم و جدايي من از گريه معني نداشت. مگر مي‏شود اين منظره‏ها را ببينم و بدانم دشمنان چه با دينِ خدا کرده‏اند و ساکت بنشينم.پس هر روز دست حسن و حسينم را مي‏گيرم و آنها را با خود به بيرون مدينه مي‏بَرم و به دور از اين شهر غريب زير سايه‏ي درختي مي‏نشينم و زار مي‏زنم. آخر در اين شهر ديگر نمي‏توان به تنهايي رفت و آمد کرد!

عجيب است که در شهر پيامبر و چند هفته پس از او تنها خانه‏اي که ايمن نيست خانه‏ي تنها دختر و فرزند اوست و تنها خانواده‏اي که امان ندارند تنها يادگارانِ اويند. دخترش و دامادش و نوه‏هايش!

آن قدر رفتم و گريستم که آن محلّ «بيت الأحزان» (خانه‏ي غمها) نام گرفت. امّا مگرِ من مجروح و منِ غم ديده چقدر طاقت دارم؟ مني که سينه‏ام مجروح است و پهلويم آزُرده. مني که صورتم کبود است و چشمم آسيب ديده و مني که بازويم وَرَم کرده و فرزندِ نارسيده‏ام را با ضرب لَگَد چيده‏اند.

با اينکه توان رفتن به آنجا را ندارم ولي باز هم مي‏روم تا مبادا استراحت اين مردم از بين برود.

روزي که آمدم بنشينم و عقده‏هاي دلم را کمي تسکين دهم، ديدم سايه‏بانِ مرا قطع کرده‏اند!!

حالا معلوم شد که گريه‏هاي من استراحت و خواب آنها را نگرفته بود. گريه‏هاي من همچون تيرهايي بود که بر قلبشان مي‏نشست و روز به روز مفتضح‏تر مي‏شدند و آنها از اين مي‏هراسيدند.

همسرم، بي‏حرمتي را که تا به اين حدّ ديد، خود آمد و چهار ديواري

درست نمود تا من بگريم. هر روز مي‏رفتم و در آن چهار ديواري مي‏گريستم و روزها همچون سال‏هاي پُر درد و رنج مي‏گذشت.

اکنون کاملاً بستري شده‏ام و برخاستن از جايم هم برايم مشکل است و من بيش از هجده بهار نديده‏ام. در اين دو ماهِ پس از پدرم بيش از پنجاه سال شکسته شده‏ام و اين خود عجيب است. آخر من در اين دو ماه بيش از پنجاه سال مصيبت ديده‏ام. چه مصيبت‏هاي روحي و چه مصيبت‏هاي جسمي.

من شهيده‏ام، اين اطاق من است، و هفته‏ي آخر زندگاني من.

کم‏کم حسّ مي‏کنم روزهايِ آخر زندگاني است. مثل اينکه همه اين را حسّ کرده‏اند، به خصوص آنها که باعث اين حال و روز من شده‏اند.

بدنم روز به روز تحليل رفته و جز شَبَحي از من باقي نمانده است.

دشمنان عجيب به دست و پا افتاده‏اند. شب و روز در فکرند تا نقشه‏اي ترتيب دهند و در اين روزهاي آخر طرح دوستي و آشتي با من و خاندان نبوّت بريزند.

و اين نه چون دلشان به حال من سوخته يا پشيمان شده‏اند که روز به روز خوشحال‏تر و در جنايات خود استوارترند، بلکه مي‏خواهند تا با مکر و حيله جنايات خود را پرده‏پوشي کنند.

براي همين تا به حال چندين مرتبه از همسرم اميرالمؤمنين درخواست عيادتِ مرا نموده‏اند!!

واقعاً بي‏حيايي هم حدّي دارد. يعني تا اين حدّ مي‏شود بشري از انسانيّت و همه چيز به دور باشد؟!

ولي بگذار بيايند. بگذار به عيادت من بيايند. کاري کنم تا ابد خودشان و مُريدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به اين عيادت آمدند. حال کارِشان به جايي رسيده که دينِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهي و خاندانِ وحي را به مسخره مي‏گيرند. به حدّي از ابليس پيش‏تر رفته‏اند که مي‏خواهند به معصومين حيله بزنند. پس بگذار بيايند که خداوند مي‏فرمايد:

«ومکروا و مکر اللَّه واللَّه خير الماکرين [1] ».

آخرين بار که از همسرم اجازه‏ي عيادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اينگونه اجازه‏ي عيادت بگيرند.

اميرالمؤمنين هم بر من وارد شد و فرمود:

اي زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) مي‏خواهند از تو عيادت کنند. آيا اجازه مي‏دهي؟

و من گفتم:خانه خانه‏ي توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه مي‏خواهي بکن.

- پس روي خود را بپوشان.

من هم روي خود را پوشاندم و رو به طرف ديوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولي سلامي بي‏جواب. جوابِ سلامِ اينان نه تنها

واجب نيست که حرام است. اگر من جواب سلام اينان را مي‏دادم تا ابد مي‏گفتند: فاطمه مسلمانيِ اينان را قبول داشته است.و آن دو نيز اين را خوب دانستند که سلامِ بي‏جواب يعني کفر و نفاق، ولي آنها به اين اندازه حيا نکردند. آمدند و رو به رويِ من نشستند. روي خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندين بار.و آنها چون چنين ديدند فهميدند اين بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهيِ خود را شروع نمودند:من در جواب فقط گفتم:

من با شما کلمه‏اي سخن نخواهم گفت مگر پس از آني که پدرم را ملاقات نمايم و از جناياتِ شما شکايت کنم.

آن دو نفر هم خود را به نشنيدن زدند و باز هم عذرخواهي نمودند و از من حلاليّت خواستند!

و من ديدم فعلاً همين اندازه خواري و بي‏آبروييِ ظاهري کافي است. اکنون نوبت محاکمه و آخرين کلامِ من با اين دو رسيده است.پس رو به همسرم اميرالمؤمنين نمودم:من که با اينان سخن نمي‏گويم. ولي سؤالي مي‏کنم اگر راست گفتند هر چه خواستم مي‏کنم.و خطاب به آنان گفتم:شما را به خدا قسم مي‏دهم، آيا به ياد داريد پيامبر در نيمه‏ي شب شما را طلبيد و فرمود: فاطمه پاره‏ي تن من است و من از اويم، هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسي است که در زمانِ حياتِ من او راآزُرده و هرکس در حياتِ من او را بيازارد گويي پس از من آزارش نموده است.گفتند: آري شنيديم.و من گفتم:الحمداللَّه. خداوندا، و اي کساني که در اينجا حاضريد شاهد باشيد اين دو مرا آزار داده‏اند در زندگاني‏ام و در دَمْ‏هاي مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمايم و شکايت از جناياتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرين مي‏کنم.

ابوبکر و عمر که کار را اينگونه ديدند و فهميدند کار از اوّل بدتر شد حيله‏ي هميشگيِ خود را شروع کردند:

آه و ناله‏ي ابوبکر و خشونت و نعره‏ي عمر.

ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فرياد کشيد که اين مسئله اين قدر ناراحتي ندارد!!

و سپس برخاستند و رفتند.ديگر روزهايِ آخر عمرِ من سپري مي‏شود.امروز آخرين روزِ زندگانيِ من است.

ديشب پدرم را خواب ديدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دين برايش گفتم و او بشارت داد که ديگر به همين زودي نزدش خواهم رفت.آري، امروز روزِ آخر زندگاني من است و فردا اوّل روزِ يتيمي فرزندانم.

پس آنها را صدا مي‏کنم، شستشويشان مي‏دهم و شانه بر سرشان مي‏زنم. نگاه به چهره‏ي معصومشان و فکر فردايِشان امانم را مي‏بُرد. ولي به زحمت لبخند مي‏زنم و به سختي دستم را بالا مي‏آورم و آنها خوشحال از اينکه حالِ مادرشان کمي بهبود يافته است.نوازش کودکانم که تمام مي‏شود کم‏کم بايد خود را براي ملاقات با پروردگار آماده نمايم. به اسماء مي‏گويم آب بياورد و با آن وضو مي‏گيرم و لباسِ نماز خود را به تن مي‏کنم.

ولي باز هم فرزندانم، آنها که هيچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه مي‏کنم به بهانه‏ي دعايِ براي من سرِ قبر جدّشان بروند.و خود در اطاقي براي خلاصي از اين دنيا و مردمِ اين شهر مي‏آسايم و به اسماء مي‏گويم سوره‏ي «يس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هيچ وگرنه بداند زينبِ چهار ساله‏ام بايد خانه‏داري کند و با غمِ يتيمي بسازد.من علي همسر فاطمه‏ام، اينجا مدينه است و اوّل روزِ تنهايي من.در مسجد بودم و نزديکي‏هاي ظهر که صداي زناني را شنيدم:به خانه بشتاب که گمان نداريم فاطمه‏ات را زنده درک کني.از ناباوريِ آنچه شنيده بودم لحظاتي بُهت‏زده ماندم و چون به خود آمدم به طرف خانه دويدم. در مسافتِ کوتاه بين مسجد و خانه‏ام چندين بار به زمين خوردم تا بالاخره به خانه رسيدم و خود را به داخلِ اطاقِ فاطمه‏ام انداختم:اي وايِ من، زهرايم رو به قبله آرام آرميده و پارچه‏اي سفيد بر روي خود کشيده است.و اين ديگر نهايتِ غربتِ من بود که تنها يارم از دستم رفته بود.

پس از عُمق درون ناليدم و زهرايم را صدا زدم.امّا او همچنان آرميده بود. باز صدايش زدم و صدايش زدم ولي همه بي‏جواب ماند. آخر گفتم:فاطمه‏ام، من علي هستم. با من سخن بگوي.که اين بار اگر جواب نمي‏داد من هم به او ملحق مي‏شدم.چشم‏هاي بي‏رَمَقِ خود را بازکرد و من به بالين او شتافتم و هر دو به حال يکديگر ساعتي گريستيم. او به مظلومي و تنهاييِ من و من به مظلومي و هجرانِ او.کمي که آرام شديم، همسرم که در نُه سال زندگي يک دنيا وفا و صفا و سراپا اطاعت را نشان داده بود از من حلاليّت مي‏خواست!چه بگويم؟ با گريه مي‏گويم:

«پناه مي‏برم به خدا! تو خدا را بهتر از ديگران مي‏شناسي و نيز تو نيکوکارتر و متّقي‏تر و عزيزتر، و هم خوف تو از خدا بيشتر از آن است که من تو را به مخالفتِ خود بازخواست نمايم،...».

فاطمه‏ام، گويي از اين سخنم سينه‏اش سبک شد. پس شروع کرد وصيّت‏هايش را که همان درد دل‏هايش بود براي من گفتن و من بودم که از جان و دل مي‏شنيدم:

«... وصيّت مي‏کنم مرا در تابوت پوشيده‏اي بگذاري،... و وصيّت مي‏کنم هيچ کدام از اينان که به من ظلم نمودند و حقّ مرا گرفتند در تشييع و دفنِ من حاضر نگردند، چرا که اينان دشمنانِ من و دشمنان رسول‏اللَّه هستند، و نيز هيچ يکِشان و هيچ يک از پيروانشان بر من نماز نخوانند. مرا شب دفن، هنگامي که چشم‏ها آرام مي‏گيرد و به خواب فرو مي‏رود...».

و وصيّت نمود که قبرش از همه مخفي بماند!!فاطمه وصيّت‏هايش تمام شده بود و ديگر هيچ کاري در اين عالم نداشت پس آرام آرميد و ديگر براي هميشه از اين دنيا راحت شد.حال اين منم و اين مدينه و يک شهر دشمن و جاي جايش يادبودِ مصيبت‏هاي فاطمه‏ام.بايد همين‏گونه صبر کنم که اگر استخواني در گلو داشتم و خاري در چشم از اين آسوده‏تر بود.

من مقداد، از صحابه‏ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و باقيماندگانِ بر ولايت اميرالمؤمنين عليه‏السلام هستم، اينجا در خانه‏ي مولايم علي است و دَمْهاي غروبِ عزاي فاطمه دختر پيامبر.

از وقتي خبرِ از دنيا رفتن فاطمه زهرا عليهاالسلام در مدينه پيچيده اين شهر يک پارچه عزا شده است. همانند روزي که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از دنيا رفته بود.و من سراپا غيظم از اين مردم که تا ديروز از صداي ناله‏ي فاطمه به همسرش اميرالمؤمنين عليه‏السلام شکايت مي‏بُردند و امروز اين‏گونه عزا نشان مي‏دهند. گويي همه بُهت‏زده شده‏اند و شهادتِ فاطمه عليهاالسلام آنان را از خواب بيدار کرده است ولو براي لحظه‏اي.شايد هم اين نقشه‏ي خود منافقين و غاصبين خلافت باشد! اين‏گونه مي‏کنند که جناياتِ خودشان را بپوشانند و از يادها بيرون کنند.و اکنون اين آفتابِ مدينه است که رو به مغرب گذارده و اين شهر مدينه زير نورِ غمناکِ غروب، که با فقدان فاطمه غمناک‏تر مي‏نمايد.مردمِ مدينه اطراف خانه‏ي فاطمه عليهاالسلام را گرفته‏اند و منتظرند تا در نمازو تشييعِ او شرکت کنند و جلوتر از همه همان دو نفر:ابوبکر و عمر!به راستي عجب مردماني پيدا مي‏شوند. يک نفر نيست بگويد همين ديروز بود عمر همين در را به آتش کشيد؟ همين مردمان بودند که هر کدام- براي اينکه از قافله عقب نمانند- دسته‏اي هيزم مي‏آوردند...، و همه‏اشان ناله‏ي فاطمه عليهاالسلام را شنيدند؟هنوز درِ خانه نيم‏سوخته است و آثار شعله بر در و ديوار نمايان. اين چه بازي و نفاقي است از خود نشان مي‏دهند. يا اينکه اين بار جمع شده‏اند تا به بهانه‏اي خانه را خراب کنند؟!!که صداي ابوذر همه را به خود آورد:

علي مي‏گويد تشييع فاطمه به تأخير افتاد.و همگان خيال کردند مراسم تشييع فردا خواهد بود و به همين خيال رفتند.

ما نيز پس از اندي به خانه‏هايمان بازگشتيم.نمي‏دانم چه قدر از شب گذشته بود که درِ خانه‏ام به صدا درآمد. آمدم و فرستاده‏ي مولايم اميرالمؤمنين عليه‏السلام را ديدم که براي نماز و تشييع فاطمه‏اش مرا نيز خوانده است!!حاضر بودم تمام هستي‏ام را از من بگيرند و اين افتخار نصيبم شود:شرکت در نماز و تشييع و دفن ناموسِ پروردگار فاطمه زهرا عليهاالسلام.با عجله آمدم. منظره‏ي غريبي بود!شنيدم مولايمان علي زهرايش را غسل و کفن نموده و مي‏ديدم چگونه هر لحظه شکسته‏تر مي‏شود. آخر مولاي مظلومم علي چگونه آن سينه‏ي شکسته و کتف مجروح و آن بازوي ورم کرده را غسل داده است.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یا فاطمه زهرا و آدرس yafateme.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 1596
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1